مرد تنها(شعر های خودم)

جايي براي تنهاییم..

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 95
بازدید ماه : 94
بازدید کل : 89492
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 81
تعداد آنلاین : 1



یک داستان تاثیر گذار.....

يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش

به نظر من پسره خیلی خر بوده

نويسنده: aloneguy تاريخ: چهار شنبه 29 دی 1389برچسب:یک داستان تاثیر گذار, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اس ام اس عاشقانه .....

 

تو نگاهت عشقو ديدم تپش قلبو شنيدم

توی جاده های احساس من به عشق تو رسيدم

تو كتاب ها عشقو خوندم عكس خورشيد سوزوندم

جای خورشيد تو كتاب ها نقش چشماتو نشوندم  .. 

 .

.

.

بقیه در ادامه ...

 

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: aloneguy تاريخ: دو شنبه 27 دی 1389برچسب:اس ام اس عاشقانه , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یه خبر .....


سلام دوستای گلم ممنون که میاین نظر می دین و منو از تنهایی در میارین ......

 

راستش من گفته بودم شعر مینویسم اما انگلیسی ....

 

اما نمی دونم چی شد یهو خواستم شعر فارسی بنویسم !!!!

 

من یه شعر نوشتم فردا پس فردا میزارمش اینجا بیاین بخونید و حتما نظر بدین...

 

چون واقعا واسم یه تجربه ی جدیده می خوام ببینم می تونم به شعر فارسی نوشتن امید وار باشم یا نه ....

 

دوستون دارم فعلا....

نويسنده: aloneguy تاريخ: سه شنبه 25 دی 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

وقتی نیستی......

وقتی نیستی خونمون با من غریبی می کنه

 

دل اگه میگه صبورم خود فریبی می کنه


صدای قناری محزون و غم آلود میشه

 
واسه من هر چی که هست و نیست نابود میشه


وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه

 
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه


وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنن


با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن


گلها میگن که با داشتن یه دنیا خاطره


چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره!


وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه

 
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه


وقتی نیستی همه ی پنجره ها بسته میشن


با سکوت تو خونه قناری ها خسته میشن


روز واسم هفته میشه هفته برام ماه میشه

 
نفسهام به یاد تو یکی یکی آه میشه


وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنن


با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن


گلها میگن که با داشتن یه دنیا خاطره


چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره!


وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه


نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه

 

نويسنده: aloneguy تاريخ: سه شنبه 22 دی 1389برچسب:وقتی نیستی,,,,,,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه

 

شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این

عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته

 

بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و

 

داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با

 

موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 


در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه

 

یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها

 

حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای

 

نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار

 

دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای

 

فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم

 

موهایش را کوتاه نکرد.

 


دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ

 

التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

 

قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 


دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان

 

دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت

 

مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم

 

دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب

 

قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست…

 

و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال

 

ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و

 

 به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود

 

را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند

 

دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر

 

تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او

 

 بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

 


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

 


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

 
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می

 

ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام

 

سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش

 

گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 


مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از

 

بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 


پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 


پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 


کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 



معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 

 

نويسنده: aloneguy تاريخ: سه شنبه 20 دی 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

A Sad Love Story that Began with a Lie

This is a sad love story about a young man and woman who once met at a party. The girl was quite beautiful, as every man wanted her. The man was an average guy that no one really paid much attention too. After the party was over he got up the courage to invite her for a cup of coffee. She accepted his invitation and together they went and sat down in a small coffee shop. He was very nervous and did not say much, which made her feel a little uncomfortable when the young man finally spoke and ask the waiter to bring him some salt. He then took the salt and poured some into his coffee.

Many people began to stare at what the young man had done. His face began to turn red, but he continued to pour the salt into his cup of coffee. The young woman then asked him why did you put salt in your coffee. He then went on to tell her that when he was a young boy he lived near the ocean and how he loved playing in the salty water. So each time he has coffee he puts salt in it and it reminds him of his childhood days of living near the ocean and how much he missed his home town and his late parents too.

After listening to his story her eyes began to fill with tears. She was so touched by his story that seemed to come deep from inside his heart. She though a man who can tell about his feelings of being home sick and his inner feelings about his late parents has the kind of compassion that she just admired very much.

As time went on they began to date and she discovered just how kind-hearted, warm, caring, and what a loving person he was. She loved his sweet love words and love phrases that he always said to her. She thought how she almost missed out on getting together with him if it was not for the salty coffee. This story then became like so many other stories. They would go on to marry and would live happily for many years to come. Every time she made him a cup of coffee she would put salt into it as she knew he would always want it that way.

Thirty years went on by and he passed away and he left her a letter that she would read. It said, My dearest wife, I hope you will forgive me as I once told you a lie. It was the only lie I ever told you. Do you recall the very first time we had met. I was quite nervous with you sitting with me at the coffee shop. I wanted some sugar but instead I said salt. It was a mistake and also it was hard for me to admit it, so I just went along with it and let you think I really wanted salt instead of sugar, I was too embarrassed to tell you that part. And now that I am dying I need to tell you about this sad romantic story. I really did not like salt in my coffee, but I had salt in my coffee ever since we had met and I always knew I would never have any regrets or feel sorry for what I had done. Having you as my wife gave me the greatest happiness I had ever experienced in my whole life.

If I was able to live even a little longer I would still use salt in my coffee a second time and I would continue to love you as my wife even if I had to live a life again with the lie of drinking coffee with salt added to it. Tears filled up in her eyes as she thought some day somewhere someone may ask her just what does coffee taste like with salt added into it. She knew just what she would say. She would simply reply, it is so sweet

.

.

.

And that is the end of this heartrending love story

نويسنده: aloneguy تاريخ: 19 دی 1389برچسب:A Sad Love Story that Began with a Lie, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دو راهی تردید....


ای نشسته پیش رویم ترک آغوشم مکن

با همه دلبستگی هایم فراموشم مکن

گرمی بستان دل از شمع آئین تو بود

با نگاه آتشینت سرد و خاموشم مکن

ای نگاه خسته ام را مرهمی بودی مرو

این چنین با بی محلی از محل ما مرو

من به تو بسیار مدیونم مرو

روزگاری با تو مدهوشم مرو

می روم رفتن برایم جایز است

در مرام من نشستن باطل است

می خزم می لولم اما، ساکن اینجا نیستم

در نظام من گسستن لازم است

بال و پر هایم همه بشکسته است

طاقت از کف رفته است، من خسته ام

می روم من دل خوشی هایم کم است

دوستانم مردمان نا کسند

می روم اینجا سرای من نبود

جایگاه آرزوهایم نبود

من شکستم با دروغ و با فریب

سینه ام شد جایگاه بی کسی

حرفی از رفتن مزن رفتن خطاست

خانه ویران است رفتن اشتبا ست

با من از رفتن مگو دردم دو چندان می شود

در میان آه من راه تو لغزان می شود

با من از رفتن مگو دل در رکابت تشنه است

از برای با تو بودن بال وپر بشکسته است

با من شوریده حال زار از رفتن مگو

از افول آیینه این گونه بی پروا مگو

حرفی از رفتن مزن رفتن علاج کار نیست

فاصله افزون مکن وقتی که ره پیدا نیست

نويسنده: aloneguy تاريخ: 18 دی 1389برچسب:دو راهی تردید, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق چیست ؟.....

عشق یعنی مستی و دیوانگی 

 

 

         عشق یعنی با جهان بیگانگی                   عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

 

                            عشق


یعنی سجده ها با چشم تر

 

                                      عشق


یعنی سر به دار آویختن

 

                                                 عشق


یعنی اشک حسرت ریختن

 

                                                           عشق


یعنی در جهان رسوا شدن

 

                                                            عشق


یعنی مست و بی پروا شدن

 

                                                       عشق


یعنی سوختن یا ساختن

 

                                                 عشق


یعنی زندگی را باختن

 

                                        عشق


یعنی انتظار و انتظار

 

                                 عشق


یعنی هرچه بینی عکس یار

 

                        عشق


یعنی دیده بر در دوختن

 

              عشق

 


 

    عشق یعنی لحظه های التهاب


یعنی در فراقش سوختن

 

    عشق


یعنی لحظه های ناب ناب

 

             عشق


یعنی سوز نی ، آه شبان

              

                        عشق

یعنی شاعری دل سوخته

 

                                           عشق


یعنی آتشی افروخته

 

                                                    عشق


یعنی با گلی گفتن سخن

 

                                                              عشق


یعنی خون لاله بر چمن

 

                                                                      عشق


یعنی شعله بر خرمن زدن

 

                                                                       عشق


یعنی رسم دل بر هم زدن

 

                                                             عشق


یعنی یک تیمّم، یک نماز

 

                                                    عشق

 


 

                                           عشق یعنی با پرستو پر زدن


یعنی عالمی راز و نیاز

 

                                  عشق


یعنی آب بر آذر زدن

 

                          عشق


یعنی چو*احسان پا به راه

 

                عشق


یعنی همچو یوسف قعر چاه

 

        عشق


یعنی بیستون کندن به دست

 

   عشق


یعنی زاهد اما بُـت پرست

 

   عشق


یعنی همچو من شیدا شدن

 

       عشق


یعنی قطره و دریا شدن

 

                                     عشق


یعنی یک شقایق غرق خون

 

                                                             عشق


یعنی درد و محنت در درون

 

                                          عشق


یعنی یک تبلور یک سرود

 

    عشق

 

 


یعنی یک سلام و یک درود


یعنی معنی رنگین کمان

نويسنده: aloneguy تاريخ: 17 دی 1389برچسب:عشق چیست ؟, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق او....

 


غروب پاییز رفتم به زیر درختی

با خدای خود اینچنین بستم عهدی

که خدایا دیگر راه دل را بر کسی بازنکنم

دیگر از عشق او با تو راز نکنم

گفتم که خدایا من چه کردم که شدم خانه خراب

چرا باید بکشم اینقدر عذاب

عشق او مسبب جانم بود

اما به ضرب مردم عشق او از آن من نبود

عشق او بر هوسش می بالید

عشق من بر دوست داشتنش می نالید

یارب رحمتی کن که دگر عشق او به حرمان دلم نکشد

گر کشید خواهم زتو که عذابت مرا بکشد

غروب پاییز همیشه برای من قصه خاموشی و خاطر تازه میارد

وقتی که به زیر درخت نشستم آرام آرام با طنین ریزش برگ

با خیال خام ، خوابم برد

وقتی که بیدار شدم دیدم که طابوتم به دوش مردم است


که همگان گفتند: خدا بیامرزدش او مُرد

خدایا میدانم که میدانی عذاب عشق او

سرانجام مرا کشت . . .

آری مرا کشت . . .

نويسنده: aloneguy تاريخ: دو شنبه 16 دی 1389برچسب:عشق او,,,,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یار پریچهره

دوستان عزیز من امروز این شعرو از حافظ خوندم دیدم خیلی قشنگه گفتم شما هم بخونید

 


دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند



عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفاز بکند



ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند



طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند



تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند



زبخت خفته ملولم بود که بیداری

بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند



بسوخت (حافظ) و بویی بزلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

نويسنده: aloneguy تاريخ: 14 دی 1389برچسب:یار پریچهره,حافظ, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

aloneguy:my lyric

 




when i met you for the first time
http://uuuuuu.persiangig.com/anim/28.gif


when i look in your eyes



do you remember what i told you



i said:i love you



and then



you tried punish me



instead of loving me



but I didn’t care



because i was in love



i told you thousands of time



that i love you my dear forever



You offended me alot



you braked my heart alot



but you didnt know that



my heart was for you



i was heartless then



that night i couldent sleep



the day i was thinking of you



i realized that I have no one beside me



im so alone in this world



at the end i become tired



and i decided to



forget all about you



yeah yeah



go away



i am so happy now



do you know why



becouse now i know that



i am alone



i am really aloneguy



isn’t anyone in this world for me

با تشکر از دوست عزیزم fah برای ویرایش این شعر

نويسنده: aloneguy تاريخ: 7 دی 1389برچسب:aloneguy, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من پذیرفتم .....


من پذيرفتم که عشق افسانه است  ...    اين دل درد آشنا ديوانه است

 مي روم شايد فراموشت کنم      ...     با فراموشي هم آغوشت کنم

مي روم از رفتن من شاد باش      ...       از عذاب ديدنم آزادباش

 گر چه تو تنها تر از ما مي روي     ...      آرزو دارم ولي عاشق شوي

 آرزو دارم بفهمي درد را          ...          تلخي بر خوردهاي سرد را

عزیزان نظر بدین انگیزم کم شده

 

نويسنده: aloneguy تاريخ: 6 دی 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تو همون بودی ....

 


 

تو همون بودی که من خوابشو می دیدم

 

 

تو همونی که می خوام براش بمیرم

 

 

تو همون فرشته ای از جنس آدم

 

 

تو واسم نشونه ای از خدای عالم

 

 

تو همونی که تو خنده هام شریکی

 

 

توی درد و قصه هام برام طبیبی

 

 

تو همون رویای پاکی که توی شبهای من بود

 

 

تو حتما" یه قطره از خدایی ...

 

 

تو همون بودی و هستی که می خوام براش بمیرم

 

 

از خدا خواستم همیشه پیش تو آروم بگیرم

 

 

تو واسم دنیای عشقی ؛ تو تموم لحظه هامی

 

 

تازه می شه روح و جونم وقتی که تو پا به پامی

 

 

از خدا می خوام همیشه که کنار تو بمونم

 

 

شمع باش پروانه میشم تا کنار تو بسوزم

 

 

وقتی چشمات گریه می کرد آرزوم بود که بمیرم

 

 

کاش بودم کنارت ای گل تا که دستاتو بگیرم

تو قطره از خدایی ...

نويسنده: aloneguy تاريخ: 6 دی 1389برچسب:تو همون بودی ,,,,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

چه شقایق باشد چه لبخند گل یاس زندگی باید كرد،دنیا پابرجاست(مرد تنها)

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

 


aloneguy.LoxBlog.Com | Template By: Alireza