مرد تنها(شعر های خودم)

جايي براي تنهاییم..

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 117
بازدید ماه : 116
بازدید کل : 89514
تعداد مطالب : 49
تعداد نظرات : 81
تعداد آنلاین : 1



عشق...

 

 

 

 عشق...

 

باریکه ای از یاد خداست
در کالبد پدری آزرده
که زیر لب می خواند
..:: کودکانم.گشنه اند ::..

(دل نوشته ی خودم)

نويسنده: aloneguy تاريخ: پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:عشق, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زخم زبان

 من آن درخت خشکم وُ تو آن تبرزنی
با من فقط به زخم زبان حرف می زنی
قصدت برآن شده که به هر قیمتی مرا
زخمی کنی وُ بشکنی از پا بیفکنی
من آن خزان ِ رو شده در باور توام
تو آن بهارِ گم شده ِ ازخاطرمنی
افتادم از نگاهت وُ مطرودم از دلت
مانند لکه ای که بیفتد به دامنی
آب از زلال چشم تَرَم خورد قامتت
تا قد کشیده مثل درختان مازنی
تهمینه ای شدم و در انگاره ات نبود
ما را به شکل وُ شیوه وُ شور ِ تهمتنی
احساس عشق از دل تو کوچ کرده وُ
فرقی نمانده بین تو وُ آدم آهنی
گیرا وُ تلخ بود وداعت شبیه به
ته مانده ی عصاره ی انگور ارمنی
نفرین به من اگر بگذارم که بعدِ تو
پا وا کند به کلبه ی احساس من زنی

 

شعر از امیر فضلی

نويسنده: aloneguy تاريخ: شنبه 14 مرداد 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آب و آتش
نويسنده: aloneguy تاريخ: پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:آب و آتش, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 مرد تنها,عاشقانه

نويسنده: aloneguy تاريخ: سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

  

چه شبهایی با رویای تو خوابیدم

                                                    نفهمیدی

           چه شبهایی که اسم تو رو لبهام بود

                                                   نمیشنیدی

         چه شبهایی که اشکامو به تنهایی نشون دادم

 

        از عمق فاصله آروم واسه تو دست تکون دادم

 

          چه شبهایی با شب گردی

                      شبو تا صبح می بردم

              نبودی ماه جون می داد

                                         نبودی بی تو میمردم

             چه شبهایی دعا کردم یه کم

                 این فاصله کم شه

 

              یه بار دیگه نگاه من تو رویاهات مجسم شه

 

 

     توی این خونه یخ می بست تن سرد سکوت من

 

          چه قدر جای تو خالی بود

                      چه شبهای بدی بودن

    

    گذشتن    عمرو بردن

                             حالا من موندم و  حسرت

 

           چه قدر بی رحمه این دنیا

 

               به این تقدیر بد لعنت...............

نويسنده: aloneguy تاريخ: جمعه 30 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

alone in travel

aloneguy.loxblog.com 

 

مسافری تنها

با قایقی در دریا

پارویی در دست

میتازد.میتازد

کرانه ی دریا

چون همیشه نا پیدا

موج های سهمگین

میرسد زود از راه

دریا طوفانیست

چشم او بارانیست

چشم به ساحل دارد

آنجا مهمانیست

راه دورش نزدیک

اما طولانیست

موجی...

مشتی شد و بر قایق خورد

صدای آهش...

آسمان را یاریست

او میترسد از این تنهایی

ساحلش آرام است

دریا طوفانیست

او دلش پر خون است

ساحلش در دور است

راه بی پایانیست

راه بی پایانیست

مسافر تنها باز هم در دریا

راهش را پیمود

...بس غریب و تنها...

 

شعر خودم بود...نظر بدیییییییییییین:(

 

نويسنده: aloneguy تاريخ: پنج شنبه 29 تير 1386برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دیو خودخواهی!
صدای شکستن قلبم را نشنیدی چون غرورت بیداد میکرد، اشک هایم را ندیدی چون محو تماشای باران بود، ولی امیدوارم آنقدر در آینه مجذوب نشده باشی که حداقل زشتی دیو خود خواهیت را ببینی، باشد که با دیگران چنان نکنی که با من کرد
نويسنده: aloneguy تاريخ: جمعه 16 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

معذرت
سلام دوستای گلم،معذرت میخوام ك اینجا انقد بی روح شده! تا چند روز دیگه كه اینترنتم وصل شد ی سروسامونی ب اینجا میدم! ولی با گوشی بهتر از این نمیشه پست بذارم! ..... منو تنها نذاریناااا"نظر بدین" دوستون دارم..بووووووووس
نويسنده: aloneguy تاريخ: جمعه 16 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یه وقتایی از شور عشق خوابمون نمیبرد! الانم از درد تنهایی خوابمون نمیره! چه دنیایی شده..بی وفــــــــــــا
نويسنده: aloneguy تاريخ: جمعه 16 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

باران
شب نزدیک است هر شب دستم را تنهــــــا بر شانه ی تنهای شـــــــــب میگذارم ؛ و برایش از " تـــــــــــو " میگویم بـــــــــــارا ن میگیرد...
نويسنده: aloneguy تاريخ: پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پیاز عشق
فکر کنم به بوی عطر تو حساسیت دارم همین که در ذهنم می پیچد از چشم اشک می آید…
نويسنده: aloneguy تاريخ: پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پیش از آنی که با غزل آیی

پیش از آنی که با غزل آیی، دفترم شوره زار ماتم بود
ماه برکوی دل نمی‌تابید، خانه  ام انتهای عالم بود

کنج آیینه‌ام نمی‌خندید برق سوسوی کوکب بختم
بی‌سحرگاه خنده خیست، باغ بی‌باغ، قحط شبنم بود

 

تا رسیدی خدا تبسم کرد، با عبور تو کوچه پیدا شد
قبل از آنی که بگذری از دل، عطر در انحصار مریم بود

محو شب مانده بودم و مبهوت از خیالی که با تو زیبا شد
قد کشیدی از عمق احساسم، لرز
قلبم چو شانه بم بود

بین عقل و جنون غزل رویید، شانه در شانه، خستگی خوابید
دست
عشقت چه قدرتی دارد، کارد آن سوی استخوانم بود

چشم‌هایت مرا صدا می‌کرد، روح من سر به زیر می‌انداخت
رد شدم آزمون جرات را، درصد عشق‌بازی‌ام کم بود

ماه؛ بین من و تو قسمت شد، عشق از روی سادگی خندید
جای انگشت‌های حوا ماند روی سیبی که دست آدم بود

عباس کریمی

نويسنده: aloneguy تاريخ: شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق يعنی ...........

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...

نويسنده: aloneguy تاريخ: پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:عشق يعنی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

نويسنده: aloneguy تاريخ: دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تنها راه رسیدن
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


نويسنده: aloneguy تاريخ: جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یک داستان تاثیر گذار.....

يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش

به نظر من پسره خیلی خر بوده

نويسنده: aloneguy تاريخ: چهار شنبه 29 دی 1389برچسب:یک داستان تاثیر گذار, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اس ام اس عاشقانه .....

 

تو نگاهت عشقو ديدم تپش قلبو شنيدم

توی جاده های احساس من به عشق تو رسيدم

تو كتاب ها عشقو خوندم عكس خورشيد سوزوندم

جای خورشيد تو كتاب ها نقش چشماتو نشوندم  .. 

 .

.

.

بقیه در ادامه ...

 

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: aloneguy تاريخ: دو شنبه 27 دی 1389برچسب:اس ام اس عاشقانه , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اولین شعر فارسی من ........

دوستای عزیزم اینم اون شعری که گفته بودم .....

 دوستان نظر یادتون نره هااااااااا !!!!!!!

 

توی این شبای تاریک و سیاهی

یکی نیست بگه عزیز من کجایی

من بودم عاشق دل خسته ی زارو

تو بودی قاتل من همین یه بارو

من به تو دل بسته بودم هرکی هستی

تو رو به اون خدایی که می پرستی

تو نبودی عاشقم من میدونستم

که منو دور میزنی هم میدونستم

اما تنها بودم و تنهایی سخته

دل من عاشق بود و بازیو باخته

تو به من محل نذاشتی میدونم من

تو منو تنها میذاشتی میدونم من

بزار باشه تا ببینیم چی میشه

بالاخره آدم عاشق همیشه

خودشم خوب میدونه که رسوا میشه

من که رسوای جهانم

تو اینو خوب میدونی

پس چرا خسته دل و پریشان حال و رنجوری

تو حالا دیگه باید خوشحال باشی

شب و روز سر به سر من میذاشتی

تو به من میخندیدی هرجا که بوووودی

خودتم خوب میدونی آدم نبودییییی

(آره نبودی______آدم نبودی)


نويسنده: aloneguy تاريخ: سه شنبه 25 دی 1384برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یه خبر .....


سلام دوستای گلم ممنون که میاین نظر می دین و منو از تنهایی در میارین ......

 

راستش من گفته بودم شعر مینویسم اما انگلیسی ....

 

اما نمی دونم چی شد یهو خواستم شعر فارسی بنویسم !!!!

 

من یه شعر نوشتم فردا پس فردا میزارمش اینجا بیاین بخونید و حتما نظر بدین...

 

چون واقعا واسم یه تجربه ی جدیده می خوام ببینم می تونم به شعر فارسی نوشتن امید وار باشم یا نه ....

 

دوستون دارم فعلا....

نويسنده: aloneguy تاريخ: سه شنبه 25 دی 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

وقتی نیستی......

وقتی نیستی خونمون با من غریبی می کنه

 

دل اگه میگه صبورم خود فریبی می کنه


صدای قناری محزون و غم آلود میشه

 
واسه من هر چی که هست و نیست نابود میشه


وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه

 
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه


وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنن


با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن


گلها میگن که با داشتن یه دنیا خاطره


چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره!


وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه

 
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه


وقتی نیستی همه ی پنجره ها بسته میشن


با سکوت تو خونه قناری ها خسته میشن


روز واسم هفته میشه هفته برام ماه میشه

 
نفسهام به یاد تو یکی یکی آه میشه


وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنن


با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن


گلها میگن که با داشتن یه دنیا خاطره


چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره!


وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه


نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه

 

نويسنده: aloneguy تاريخ: سه شنبه 22 دی 1389برچسب:وقتی نیستی,,,,,,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه

 

شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این

عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته

 

بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و

 

داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با

 

موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 


در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه

 

یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها

 

حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای

 

نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار

 

دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای

 

فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم

 

موهایش را کوتاه نکرد.

 


دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ

 

التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

 

قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 


دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان

 

دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت

 

مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم

 

دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب

 

قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست…

 

و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال

 

ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و

 

 به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود

 

را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند

 

دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر

 

تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او

 

 بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

 


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

 


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

 
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می

 

ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام

 

سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش

 

گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 


مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از

 

بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 


پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 


پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 


کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 



معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 

 

نويسنده: aloneguy تاريخ: سه شنبه 20 دی 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

A Sad Love Story that Began with a Lie

This is a sad love story about a young man and woman who once met at a party. The girl was quite beautiful, as every man wanted her. The man was an average guy that no one really paid much attention too. After the party was over he got up the courage to invite her for a cup of coffee. She accepted his invitation and together they went and sat down in a small coffee shop. He was very nervous and did not say much, which made her feel a little uncomfortable when the young man finally spoke and ask the waiter to bring him some salt. He then took the salt and poured some into his coffee.

Many people began to stare at what the young man had done. His face began to turn red, but he continued to pour the salt into his cup of coffee. The young woman then asked him why did you put salt in your coffee. He then went on to tell her that when he was a young boy he lived near the ocean and how he loved playing in the salty water. So each time he has coffee he puts salt in it and it reminds him of his childhood days of living near the ocean and how much he missed his home town and his late parents too.

After listening to his story her eyes began to fill with tears. She was so touched by his story that seemed to come deep from inside his heart. She though a man who can tell about his feelings of being home sick and his inner feelings about his late parents has the kind of compassion that she just admired very much.

As time went on they began to date and she discovered just how kind-hearted, warm, caring, and what a loving person he was. She loved his sweet love words and love phrases that he always said to her. She thought how she almost missed out on getting together with him if it was not for the salty coffee. This story then became like so many other stories. They would go on to marry and would live happily for many years to come. Every time she made him a cup of coffee she would put salt into it as she knew he would always want it that way.

Thirty years went on by and he passed away and he left her a letter that she would read. It said, My dearest wife, I hope you will forgive me as I once told you a lie. It was the only lie I ever told you. Do you recall the very first time we had met. I was quite nervous with you sitting with me at the coffee shop. I wanted some sugar but instead I said salt. It was a mistake and also it was hard for me to admit it, so I just went along with it and let you think I really wanted salt instead of sugar, I was too embarrassed to tell you that part. And now that I am dying I need to tell you about this sad romantic story. I really did not like salt in my coffee, but I had salt in my coffee ever since we had met and I always knew I would never have any regrets or feel sorry for what I had done. Having you as my wife gave me the greatest happiness I had ever experienced in my whole life.

If I was able to live even a little longer I would still use salt in my coffee a second time and I would continue to love you as my wife even if I had to live a life again with the lie of drinking coffee with salt added to it. Tears filled up in her eyes as she thought some day somewhere someone may ask her just what does coffee taste like with salt added into it. She knew just what she would say. She would simply reply, it is so sweet

.

.

.

And that is the end of this heartrending love story

نويسنده: aloneguy تاريخ: 19 دی 1389برچسب:A Sad Love Story that Began with a Lie, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دو راهی تردید....


ای نشسته پیش رویم ترک آغوشم مکن

با همه دلبستگی هایم فراموشم مکن

گرمی بستان دل از شمع آئین تو بود

با نگاه آتشینت سرد و خاموشم مکن

ای نگاه خسته ام را مرهمی بودی مرو

این چنین با بی محلی از محل ما مرو

من به تو بسیار مدیونم مرو

روزگاری با تو مدهوشم مرو

می روم رفتن برایم جایز است

در مرام من نشستن باطل است

می خزم می لولم اما، ساکن اینجا نیستم

در نظام من گسستن لازم است

بال و پر هایم همه بشکسته است

طاقت از کف رفته است، من خسته ام

می روم من دل خوشی هایم کم است

دوستانم مردمان نا کسند

می روم اینجا سرای من نبود

جایگاه آرزوهایم نبود

من شکستم با دروغ و با فریب

سینه ام شد جایگاه بی کسی

حرفی از رفتن مزن رفتن خطاست

خانه ویران است رفتن اشتبا ست

با من از رفتن مگو دردم دو چندان می شود

در میان آه من راه تو لغزان می شود

با من از رفتن مگو دل در رکابت تشنه است

از برای با تو بودن بال وپر بشکسته است

با من شوریده حال زار از رفتن مگو

از افول آیینه این گونه بی پروا مگو

حرفی از رفتن مزن رفتن علاج کار نیست

فاصله افزون مکن وقتی که ره پیدا نیست

نويسنده: aloneguy تاريخ: 18 دی 1389برچسب:دو راهی تردید, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق چیست ؟.....

عشق یعنی مستی و دیوانگی 

 

 

         عشق یعنی با جهان بیگانگی                   عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

 

                            عشق


یعنی سجده ها با چشم تر

 

                                      عشق


یعنی سر به دار آویختن

 

                                                 عشق


یعنی اشک حسرت ریختن

 

                                                           عشق


یعنی در جهان رسوا شدن

 

                                                            عشق


یعنی مست و بی پروا شدن

 

                                                       عشق


یعنی سوختن یا ساختن

 

                                                 عشق


یعنی زندگی را باختن

 

                                        عشق


یعنی انتظار و انتظار

 

                                 عشق


یعنی هرچه بینی عکس یار

 

                        عشق


یعنی دیده بر در دوختن

 

              عشق

 


 

    عشق یعنی لحظه های التهاب


یعنی در فراقش سوختن

 

    عشق


یعنی لحظه های ناب ناب

 

             عشق


یعنی سوز نی ، آه شبان

              

                        عشق

یعنی شاعری دل سوخته

 

                                           عشق


یعنی آتشی افروخته

 

                                                    عشق


یعنی با گلی گفتن سخن

 

                                                              عشق


یعنی خون لاله بر چمن

 

                                                                      عشق


یعنی شعله بر خرمن زدن

 

                                                                       عشق


یعنی رسم دل بر هم زدن

 

                                                             عشق


یعنی یک تیمّم، یک نماز

 

                                                    عشق

 


 

                                           عشق یعنی با پرستو پر زدن


یعنی عالمی راز و نیاز

 

                                  عشق


یعنی آب بر آذر زدن

 

                          عشق


یعنی چو*احسان پا به راه

 

                عشق


یعنی همچو یوسف قعر چاه

 

        عشق


یعنی بیستون کندن به دست

 

   عشق


یعنی زاهد اما بُـت پرست

 

   عشق


یعنی همچو من شیدا شدن

 

       عشق


یعنی قطره و دریا شدن

 

                                     عشق


یعنی یک شقایق غرق خون

 

                                                             عشق


یعنی درد و محنت در درون

 

                                          عشق


یعنی یک تبلور یک سرود

 

    عشق

 

 


یعنی یک سلام و یک درود


یعنی معنی رنگین کمان

نويسنده: aloneguy تاريخ: 17 دی 1389برچسب:عشق چیست ؟, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق او....

 


غروب پاییز رفتم به زیر درختی

با خدای خود اینچنین بستم عهدی

که خدایا دیگر راه دل را بر کسی بازنکنم

دیگر از عشق او با تو راز نکنم

گفتم که خدایا من چه کردم که شدم خانه خراب

چرا باید بکشم اینقدر عذاب

عشق او مسبب جانم بود

اما به ضرب مردم عشق او از آن من نبود

عشق او بر هوسش می بالید

عشق من بر دوست داشتنش می نالید

یارب رحمتی کن که دگر عشق او به حرمان دلم نکشد

گر کشید خواهم زتو که عذابت مرا بکشد

غروب پاییز همیشه برای من قصه خاموشی و خاطر تازه میارد

وقتی که به زیر درخت نشستم آرام آرام با طنین ریزش برگ

با خیال خام ، خوابم برد

وقتی که بیدار شدم دیدم که طابوتم به دوش مردم است


که همگان گفتند: خدا بیامرزدش او مُرد

خدایا میدانم که میدانی عذاب عشق او

سرانجام مرا کشت . . .

آری مرا کشت . . .

نويسنده: aloneguy تاريخ: دو شنبه 16 دی 1389برچسب:عشق او,,,,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یار پریچهره

دوستان عزیز من امروز این شعرو از حافظ خوندم دیدم خیلی قشنگه گفتم شما هم بخونید

 


دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند



عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفاز بکند



ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند



طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند



تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند



زبخت خفته ملولم بود که بیداری

بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند



بسوخت (حافظ) و بویی بزلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

نويسنده: aloneguy تاريخ: 14 دی 1389برچسب:یار پریچهره,حافظ, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

aloneguy:my lyric

 




when i met you for the first time
http://uuuuuu.persiangig.com/anim/28.gif


when i look in your eyes



do you remember what i told you



i said:i love you



and then



you tried punish me



instead of loving me



but I didn’t care



because i was in love



i told you thousands of time



that i love you my dear forever



You offended me alot



you braked my heart alot



but you didnt know that



my heart was for you



i was heartless then



that night i couldent sleep



the day i was thinking of you



i realized that I have no one beside me



im so alone in this world



at the end i become tired



and i decided to



forget all about you



yeah yeah



go away



i am so happy now



do you know why



becouse now i know that



i am alone



i am really aloneguy



isn’t anyone in this world for me

با تشکر از دوست عزیزم fah برای ویرایش این شعر

نويسنده: aloneguy تاريخ: 7 دی 1389برچسب:aloneguy, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من پذیرفتم .....


من پذيرفتم که عشق افسانه است  ...    اين دل درد آشنا ديوانه است

 مي روم شايد فراموشت کنم      ...     با فراموشي هم آغوشت کنم

مي روم از رفتن من شاد باش      ...       از عذاب ديدنم آزادباش

 گر چه تو تنها تر از ما مي روي     ...      آرزو دارم ولي عاشق شوي

 آرزو دارم بفهمي درد را          ...          تلخي بر خوردهاي سرد را

عزیزان نظر بدین انگیزم کم شده

 

نويسنده: aloneguy تاريخ: 6 دی 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تو همون بودی ....

 


 

تو همون بودی که من خوابشو می دیدم

 

 

تو همونی که می خوام براش بمیرم

 

 

تو همون فرشته ای از جنس آدم

 

 

تو واسم نشونه ای از خدای عالم

 

 

تو همونی که تو خنده هام شریکی

 

 

توی درد و قصه هام برام طبیبی

 

 

تو همون رویای پاکی که توی شبهای من بود

 

 

تو حتما" یه قطره از خدایی ...

 

 

تو همون بودی و هستی که می خوام براش بمیرم

 

 

از خدا خواستم همیشه پیش تو آروم بگیرم

 

 

تو واسم دنیای عشقی ؛ تو تموم لحظه هامی

 

 

تازه می شه روح و جونم وقتی که تو پا به پامی

 

 

از خدا می خوام همیشه که کنار تو بمونم

 

 

شمع باش پروانه میشم تا کنار تو بسوزم

 

 

وقتی چشمات گریه می کرد آرزوم بود که بمیرم

 

 

کاش بودم کنارت ای گل تا که دستاتو بگیرم

تو قطره از خدایی ...

نويسنده: aloneguy تاريخ: 6 دی 1389برچسب:تو همون بودی ,,,,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پنج وارونه .......


پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسيد
من به او خنديدم
کمي آزرده و حيرت زده گفت
روي ديوار و درختان ديدم
باز هم خنديدم
گفت ديروز خودم ديدم پسر همسايه
پنج وارونه به مينو ميداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسيد
بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم
بعدها وقتي غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بي گمان مي فهمي
- پنج وارونه چه معنا دارد


نويسنده: aloneguy تاريخ: 13 مهر 1389برچسب:شعر عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشقبازی......

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
!

عشقبازی به همین آسانی است .....
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است .....
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است .....
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است.

نويسنده: aloneguy تاريخ: 12 مهر 1389برچسب:شعر عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سلام دوستای گلم

راستش تصمیم گرفتم از این به بعد توی وبلاگم اشعار خودم و دیگر شاعرای نوظهور رو بذارم

امیدوارم توی این راه با نظرهای خوبتون همراهیم کنید

.....:::: د و س ت و ن دارم ::::.....

نويسنده: aloneguy تاريخ: 13 مهر 1398برچسب:عكس عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

A Sad Love Story

If this doesn't touch you ..... get a heart!

One night a guy and girl were driving home from the movies. The boy sensed there was something wrong because of the painful silence they shared between them that night. The girl then asked the boy to pull over because she wanted to talk. She told him that her feelings had changed and that it was time to move on.
A silent tear slid down his cheek as he slowly reached into his pocket and passed her a folded note. At that moment, a drunk driver was speeding down that very same street. He swerved right into the drivers seat, killing the boy.
Miraculously, the girl survived. Remembering the note, she pulled it out and read it.
" Without your love, I would die."

نويسنده: aloneguy تاريخ: 7 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

10sentenses of love

# I am always very HAPPY to see your smiling face.
# Whatever or whenever I am doing something, your FACE keeps popping in my mind, up and down, left and right.
# Hope to see you EVERYDAY.
# I will LOVE you FOREVER.
# I will take good CARE of you FOREVER.
# I will do my best to make you HAPPY every single day.
# I have always wished to have a happy FAMILY with you.
# I MISS you every single second that clicks in the clock.
# I LOVE your FAMILY like my own.
# I will try my best never to make you CRY and if you do I'll always be there for you.

نويسنده: aloneguy تاريخ: 4 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اس ام اس عاشقانه

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمی دانم ، اینجا شده پاییز ، آنجا را نمی دانم ، اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی دانم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

ميان همهمه ي برگهای خشک پاييزی، فقط ما مانده ايم که هنوز از بهار لبريزيم ....

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

برای من که دلم چون غروب پاییز است ، صدای گرم تو از دور هم دل انگیز است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

 

این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست!
آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

زندگی چیدن سیبی است که باید چید و رفت ، زندگی تکرار پاییز است باید دید و رفت

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

بیا ای همنشین سرد پاییز / به آواهای شب هایم درآمیز / بیا ای رنگ مهتاب بلورین / تو شعری تازه در من برانگیز

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

در ماه مهر بادهای پاییزی بی مهری را با برگ درختان آغاز میکنند . . .

نويسنده: aloneguy تاريخ: 2 مهر 1389برچسب:اس ام اس عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تب عشق

امشب دلم گرفته                ازقصه جدایی

میسوزه از تب عشق           بـا یـاد آشنـایی

اینجا یه آشنا نیست             با من یه هم صدا نیست

کشتی شکسته گانم              ناجی و نا  خدا نیست

برتخت ناز نشستی             جام دلم شکستی

گفتی با نازو غمزه             میشناسمت کی هستی

دل خون شداز فراقت          چرا تو بی وفایی

من عاشقم چومجنون           لیلای من کجایی


نويسنده: aloneguy تاريخ: 30 شهريور 1389برچسب: تب عشق, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اس ام اس عاشقانه


تو که قصد جدائی کرده بودی  خیال بی وفائی کرده بودی

چرا با این دل خوش باور من زمانی آشنائی کرده بودی . . .



دارم برات شعر میخونم شاید به یادم بمونی / فقط یه چیز ازت میخوام

همیشه عاشق بمونی . . .



روی باغ شانه هایت هر و قت اندوهی نشست

در حمل بار غصه ات با شوق شرکت  میکنم . . .



تقدیم به کسی که کنارم نیست ولی حس بودنش به من شوق زیستن میدهد . . .





من عاشق آن گلم که در بیابان عشق پژمرده شد ولی منت باران نکشید . . .



دیدار شما آرزوی ماست ، روابط عمومی شرکت چشمان بی قرار !!!


ای کاش …………. این جای خالی را تو برایم پر کنی . . .



دلم میخواد گریه کنم ، برای مرگ رازقی / برای نابودی عشق ، واسه زوال عاشقی . . .



در وفا هیچ کس استاد نیست ، ولی در بی وفائی همه استادن

چطوری استاد !؟


ای معنای انتظار یک لحظه بایست / دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست ؟

یه لحظه بایست و یک جمله بگو / تکلیف کسی که عاشقش کردی چیست ؟

نويسنده: aloneguy تاريخ: 30 شهريور 1389برچسب:اس ام اس عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اس ام اس عاشقانه



نور مهتاب برای عاشق شدن ایده ال است ، فقط تنها ایرادش این است

که ممکن است فردا در زیر نور آفتاب ، عشق مهتابی ات را فراموش کنی . . .



اگه یه روز عشقت تو رو تنها گذاشت و رفت ناراحت نشو چون دوباره

بر میگرده و میفهمه که هیچ کس مثل تو نمیتونه دوسش داشته باشه . . .



خداوندا باران رحمت تو همیشه در حال باریدن است ، تقصیر خودمان است

که کاسه هایمان را برعکس گرفته ایم . . .



شانه های عاشقان گر تکیه گاه اشک هاست / پس چرا بر شانه ام اشکی نمیریزد کسی



رفیق بی وفا را کمتر از دشمن نمیبینم / سرم قربان آن دشمن که بوئی از وفا دارد . . .


غزال خوش صدا توئی ، شیرین تر از عسل توئی / بین تموم آدما ، نگین بی بدل توئی . . .



به خیال کدامین آرزو ، صفای با تو بودن را از ما گرفتی ای بی وفا ؟



من اگر اشک به دادم نرسد میشکنم / اگر از تو یادی نکنم میشکنم

اگر از هجر تو آهی نکشم / تک و تنها به خدا میشکنم  . . .


نويسنده: aloneguy تاريخ: 30 شهريور 1389برچسب:اس ام اس عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چندتا اس ام اس عاشقانه

 



 بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست / کوه غم از دلم رفتنی نیست

حرف عشق تو رو من با کی بگم / همه حرفا که آخه عزیز دل گفتنی نیست



همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیآد / لیلی مرد از غم دوری چرا مجنون نمیآد



دوستی قطره اشکی است که در معبد عشق / هر کجا بچکد مهر و وفا میروید . . .



تا تو را دیدم ندادم دل به کس / عاشقم کردی به فریادم برس . . .



سرنوشته ما یه میدونه ، زندگی اما یه بازی / پیش اسم ما نوشتن حقته باید ببازی !



همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی / چه رسد تو را من هم برسم به آرزوئی . . .




گر چه دوست نمیخرد ما را به ریالی / ولی نفروشم تار مویش به جهانی . . .

 

نويسنده: aloneguy تاريخ: 30 شهريور 1389برچسب:اس ام اس عاشقانه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نويسنده: aloneguy تاريخ: 30 شهريور 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

چه شقایق باشد چه لبخند گل یاس زندگی باید كرد،دنیا پابرجاست(مرد تنها)

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

 


aloneguy.LoxBlog.Com | Template By: Alireza